بیماری ومسافرت بابایی
گلم هفته ایکه گذشت هفته ی سختی بودبابا مسافرت کاری داشت وبرای اینکه احساس تنهایی نکنی سینا جونی اومد پیشمون طبق معمول دفعه های پیش بهانه هات چندساعت بعدازرفتن بابا شروع شد مامان حوصله ام سررفته مامان باباپس کی میاد خیلی بی حوصله وعصبی بودی دایی اومد دنبالمون ورفتیم منزلشون ساعتهایی که آرمیتا میومد پیشت سرت گرم بود ولی با رفتن آرمیتا بهانه گیری هاشروع میشد اوایل هفته ی پیش بود که بی اشتهاییت شروع شد وبعد متوجه شدیم که دهانت آفت زده دکتر گفت استرس داشتی قربونت برم که اینقدرحساس واحساساتی هستی روز بعد هم تب شدید کردی صبح باسیناجونی رفتیم دکتر ولی داروها اثرچندانی نداشت شب با تب 40 درجه بازبادایی جون وسینا رفتیم دکتر وبا یه آمپول وشیاف تبت قطع شد پنج شنبه وقتی ازخواب بیدار شدی گفتی مامان بریم خونه دلم برای اسباب بازیهام تنگ شده ودایی جون زحمت کشید وماروآورد خونمون تا رسیدیم فوری رفتی تو اتاقت وچند ساعتی سرت گرم بودجمعه هم بابایی اومد وشما کلی ذوق کردی بابا جونی هم زحمت کشیده بود وکلی سوغاتی برات اورده بود ازمیزآرایش گرفته تا چند مدل باربی توی هفته ای که گذشت ذهنم مشغول بود همه اش به بچه هایی فکر میکردم که ازنعمت پدر محروم هستن مثل عباس کوچولو یا محمد که اصلا پدرشو ندیدمطمن هستم که خدااین کوچولوها وهمه ی بچه هایی روکه ازاین نعمت محرومند فراموش نمیکنه وجایی دیگه وجوردیگه جبران میکنه ووظیفه ی ماهم هست که این بچه هاروفراموش نکنیم هرچند هیچ کس وهیچ چیزی نمی تونه جای دست نوازشگر پدر رو بگیره خداهمه ی پدرای درگذشته روبیامرزه وبه همه ی پدرای مهربون سلامتی بده آمین